رمان پرتگاه عشق فصل هفتم اخر

.....

-چیییی؟؟ داییی؟؟ولی مامانم میگفت کسی رو نداره.....میگفت مامان و باباش تو یه تصادف مُردن!! میگفت تک دختر خانواده اس....میگفت
-
گوش کن چی میگم.....میدونم بهت نگفت ِ که یه برادر داره میدونی چرا؟
نیکا پوزخند زد و چیزی نگفت.....سامانیان دروغ میگفت......
-
ببین...بعد از اینکه حرفامو شنیدی تصمیم با خودته!! فهمیدی؟؟؟ اونروز که مامان وبابات میخواستن فرار کنن قبل از فرارش اومد بهم گفت ....گفت میخواد فرار کنه....گفت بابات تنها مرد زندگیشه....گفت بدون اون نمیتونه ....ولی من..........من از خودم روندمش...بهش گفتم تو هم میشی دختر فراری.....میخوای با یه غریبه فرار کنی؟؟ ....خلاصه هرچی تونستم بارش کردم...آخرشم بهش گفتم اگه بری دیگه منو نمیبینی!!ناهید هم عشقشو بیشتر از خانواده اش دوست داشت و گفت میرم....میرم ولی هیچ وقت فراموشتون نمیکنم....
آهی کشید و گفت:از اون به بعد ندیدمش.....همه جا دنبالش گشتم....ولی انگار آب شده بود...تا اینکه یه روز بابات زنگ زد گفت داریم میریم فرانسه.....که بعدشم خودت میدونی....
نیکا سکوت کرد....باورش نمیشد فک و فامیلی داشته است...باورش نمیشد استاد سخت گیرش دایی اش باشد....باورش نمیشد ....چشم هایش را بست و سکوت کرد....
-
حالا گوش کن چی میگم.....ناهید تورو دست من سپرده....از اینجا به بعدشو تو باید تصمیم بگیری....من یه مدت بعد میرم خارج....تو هم اگه خواستی بیا!...
نیکا پوزخند زد و با صدایی بلند گفت
-
شما الان اومدی بگی دایی منی؟؟ سری تکان داد و چیزی نگفت........
سامانیان لبخندی زد و گفت
-
میدونی منم دنبالت نگشتم!! اصلا برام مهم نبود....اتفاقی دیدمت ....تو کلاس وقتی میدیدمت یاد ناهید میفتادم....واسه همین اعصابم بهم میریخت و .....
-
و عقده هاتونو رو من خالی میکردین!
-
یه جورایی!!
***********
در سکوت به تیک تاک ساعت گوش میداد.....دلش میخواست میتوانست حرفهای سامانیان را باور کن....اما چیزی مانع این میشد...
-
سلام خانومی....حال شما؟
چشم هایش را باز کرد و گفت
-
سلام معین....چرا اینقد دیر اومدی؟ داشت خوابم میبرد
-
هی چند تا بیمار داشتم دلم نیومد معاینه اشون نکنم...
نیکا خندید و گفت
-
بس که مهربونییییییییییی!
معین بسته ی کوچکی را از جیب کتش درآورد و به سمت نیکا گرفت...نیکا با آرامش بسته را گرفت و باز کرد...بادیدن سوئیچ ماشین با خوشحالی از جا پرید و گفت
-
باورم نمیشهههههه....معین خنده ای کرد و گفت-اگه باورت نمیشه که برش گردونم ....
-
نهه....وبا خوشحالی لپ معین را بوسید
-
حالا دلیل این لطف بزرگ شما چیه؟
-
هیچی بخدا.....فقط دلم هوای یه دختر کوچولورو کرده!! همین!
نیکا شرمگین خنده ای کرد و چیزی نگفت....
*******

-
هی تو......فقط سه روزت مونده.....واگرنه...
نیکا کلافه درماشینش را باز کرد و ایستاد
-
واگرنه چی؟؟ این مملکت قانون داره! هرتیتیش مامانی نمیتونه بیاد هرکاری که خواست بکنه....
شاهین پوزخند زد و گفت
-
منم از راه قانونیش میکنم!! الان ما نامزدیم!! خب دو روز بعد به عسل یه بچه کوچولو میدم و بعدش طلاقش میدم!! خلاصه بدبختش میکنم...میدونی عسل بخاطر کی بدبخت میشه؟بخاطر بهترین دوستش!
چهارستون بدن نیکا لرزید.....راس میگفت...همه چی قانونی بود.....سردرگم در ماشین نشست و در را بست.....آهسته به راه افتاد....نمیدانست چکار کند....ناگهان حالش بد شد.....سریع ماشین را گوشه ای متوقف کرد و پیاده شد....لحظه ای نگذشت که هرچیزی رو که خورده بود بالا آورد!
*******************

کل شب خوابش نبرد......حرف های شاهین آزارش میداد...کلافه از سر جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت...بطری آب را از یخچال درآورد و شروع به نوشیدن کرد....از حسی که حس کرد خوشش آمد ...خنکی آب باعث شد کمی بر اعصابش مسلط شود...
-
چرا نمیخوابی؟
از صدای ناگهانی معین ترسید و بطری از دستش افتاد
-
ه...هیچی...من....تشنه ام بود.....
معین به سمتش رفت...
-
نه تو از امروز که من اومدم یه چیت بود ها...از ماشین خوشت نیومد؟
-
نه بابا این چه حرفیه.......دستت درد نکنه خیلی خوشم اومد...
-
پس چی؟
-
هیچی....بیا بریم بخوابیم...
معین موشکافانه نگاهش کرد و گفت
-
بریم...
***********
-
الو عسل؟
-
چیه؟
-
عسل گوش کن چی میگم...شاهین دوستت نداره اون فقط میخواد....
صدای بوق.....
نا امیدانه گوشی را گذاشت.....سردرگم بود نمیدانست چکار کند....اگه شاهین واقعا اورا بد بخت میکرد چه؟؟ باید با کسی مشورت میرکرد اما کی؟؟
*******

-
خب قضیه همینه...حالا نمیدونم چیکار کنم...تو داییمی باید کمکم کنی...
سامانیان عینکش را تکان داد و گفت
-
ما میریم اونور آب بعدش معین هم میاد پیشت...اونم فک میکنه تو از معین جدا شدی....همین...
نیکا با دهانی باز به دایی اش نگاه کرد.....وا چه جلب....نمیدونست همچین فک و فامیلایی داره...
-
خب حالا به معین چی بگم؟
-
قضیه رو بهش نگی بهتره ...چون اگه بهش بگی میره پسره رو میکشه...وقتی رفتی اون ور آب بهش حقیقتو بگو...
نیکا به فنجان قهوه اش خیره شد....نمیدانست تصمیم درست چیست.....باید چکار میکرد؟
**********
هی شاهین واستا.....شاهین با لبخندی ژکوند به سمتش برگشت و گفت
-
خب تصمیمتو گرفتی
نیکا با نفرت نگاهش کرد و گفت
-
آره....گوش کن چی میگم....من از ایران میرم...تو هم از عسل دست میکشی.....همین...
شاهین به روبه رو خیره شد و گفت
-
باشه....میری خارج و به معین هم نمیرسی....داستان خوبیه!
نیکا پوزخند زد و گفت
-
اگه یه تار مو از سر عسل کم شه.....هرچی دیدی از چشم خودت دیدی....

با بیرون رفتن اخرین مریض خود را روی صندلی انداخت و نفس عمیقی کشید این مدت کارهایش بیشتر شده بود .
با ضربه هایی که به در خورد خود را جمع و جور کرد و گفت : بفرمایید.
منشی وارد اتاق شد و گفت : اقای دکتر!!!
-:
بفرمایید.
-:
یه خانمی اینجا هستن گفتن دختر عموتون هستن.
روی صندلی جا به جاشد و با تعجب گفت : دختر عموم ؟ اسمشون ؟
-:
خانم رویا معتقد.
بلند شد و گفت : اوه چرا زودتر نگفتین ؟
-:
اجازه ندادن.
قبل از منشی از اتاق بیرون رفت.دختر خوش لباسی روی یکی از صندلی ها نشسته بود و مجله ای که در دست داشت را تماشا می کرد.به طرفش رفت : سلام.
دختر چشم از مجله گرفت و با دیدنش بلند شد :سلام.
معین او را در اغوش کشید و گفت : کی اومدی ؟
دختر دستانش را دور او حلقه کرد و گفت : امروز رسیدم.
معین کمی او را از خود جدا کرد و نگاهش را به صورتش دوخت ، چشمای عسلی دختر با ان بینی خوش فرم و گونه های سرخ و لبهای برجسته بیشتر به چشم می خورد.
-:
خوبی؟
-:
عالیم.تو چطوری؟
-:
منم خوبم.دلم برات تنگ شده بود.
-:
منم همینطور اما تو رفیق نیمه راه شدی رفتی و برنگشتی.
-:
پسر عمو تو که رفیق با مرام بودی چرا یادی از من نکردی ؟
معین خندید و گفت : می خواستم بی وفایی تو رو تلافی کنم.
-:
خوشبختانه تلافی کردی.ناامیدم کردی.
معین لبخندی شیطنت امیز زد و گفت : ناامید شدی؟
-:
خیلی زیاد.
-:
اوه ه بد.
دختر خندید و از معین جدا شد.
معین به طرف اتاقش اشاره کرد و گفت : بفرما.
رویا کیفش را از روی صندلی برداشت و به طرف اتاق رفت.
معین بعد از وارد شد و در را بست و گفت : خیلی خیلی خوش اومدی.
رویا روی تخت سفید رنگ نشست و گفت : همیشه عاشق این تخت بودم.
معین روی مبلی که نزدیک میزش بود نشست و گفت : هنوزم روی اونا میشینی ؟
-:
چه کنیم دیگه ؟ عشق بچگیه.
-:
تو که همه ی عشقای بچگیت و فراموش کردی ؟
رویا نگاهش را از نگاه معین دزدید و گفت : نه اونقدرا هم فراموش نکردم.
در همین جین چند ضربه به در خورد و منشی به همراه دو فنجان قهوه وارد شد با اشاره معین سینی را روی میز گذاشت در حال خروج مین گفت :
خانم شما می تونید برید.
منشی با خوشحالی خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت.
معین گفت : اگه خسته شدی بپر پایین قهوه ات و بخور.
رویا پاهایش را روی تخت تکون داد و گفت : اینجا راحتم فعلا.
معین بالبخند سرش را به طرفین تکون داد و گفت : عمو اینا چطورن ؟
-:
خبری ازشون ندارم.چند ماهی میشه ندیدمشون.
-:
هنوزم از خانواده فراری هستی ؟
-:
تو که خوب می دونی اونا خیلی گیر میدن ازشون که دور باشم به نفع همه مونه.
-:
بله دارم میبینم.اونا گیر نمی دادن تو ازادی بیشتری می خواستی.
-:
من این ازادی رو حاضر بودم برای خیلیا فدا کنم.
معین بی توجه گفت : نمی تونستی این کار و بکنی.
رویا شانه هایش را بالا انداخت و از تخت پایین پرید.

با هیجان منتظر بود معین بیاد.....منتظر بود با گفتن اینکه من حامله ام اونو خوشحال کنه....منتظر بود همه چیو جبران کنه....ولی حیف







که اتفاقی افتاد که نباید میفتاد........در باز شد ومعین ویه دختره اومدن توو...نیکا با دیدن صمیمیت بین اونا و اینکه معین چه شکلی دست دختره رو گرفته در یک لحظه شکست!! نه خودش بلکه قلبش....نا امید و ناراحت به معین که اورا صدا میزد نگاه کرد...با بغض گفت
-
چیه؟
معین بی توجه به حال نزار او به رویا اشاره کرد و گفت
-
رویا دختر عمه ام....اینم نیکا همسرم....نیکا فقط سری تکان داد و چیزی نگفت...میترسید جلو این دختره بغضش بشکنه و ...
رفت تو اتاق و در رو قفل کرد....روو تخت نشست و دستی روو شکمش کشید....یادش اومد وقتی امروز جواب آزمایشارو دید چقد خوشحال شد ولی حالا یکدفعه ای اون همه هیجانش فروکش کرد...روو تخت دراز کشید و قطره ای اشک از چشماش سرازیر شد...با خود فک کرد یعنی همه پولدارا اینجورین؟
*************
صبح با صدای در اتاق بیدار شد...بی حوصله در رو باز کرد و معین رو دید که با یه سینی صبحونه به دست وارد اتاق شد...پوزخند زد و به معین خیره شد
-
خب عزیزم...بیا صبحونه بخور...دیشبم که هیچی نخوردی...میخواستم بیدارت کنم ولی رویا نذاشت گفت حتما خیلی خسته ای...
رویا رویا رویا....حالش از این اسم بهم میخورد....
******
-
میخوام بچه امو سقط کنم....
دکتر خیره نگاش کرد و گفت
-
مطمئنی....
صادقانه جواب داد
-
نه...ولی میکنم...
*******
با خستگی چشماشو باز کرد...همه چی تموم شد...همه چی! با اینکه زیر شکمش درد میکرد ولی بازم بی توجه به اون از تخت پایین شد و لباساشو پوشید...
*******
دارو رو از کیفش درآورد و داشت از توش یه قرص درمیاورد که ناگهان در باز شد و معین با تعجب به او نگاه کرد...با عجله به سمتش رفت و گفت
-
نیکا حالت خوبه؟؟ دارو واسه چی؟
نیکا بسته دارو رو با دستپاچگی انداخت تو کیفش و گفت
-
چیزی نی...مسکن.....
-
بدش ببینم....
-
نه نمیخواد.....مسکنه دیگه
-
گفتم بده...
لحن معین باعث شد مجبور شود بدهد....معین بعد از اینکه اسم دارو رو دید با بهت و خشم به نیکا خیره شد
-
چیکار کردی؟
نیکا اب بغض جواب داد
-
انداختمش!
-
چرااا؟
-
چون تو داری با هر هرزه ای اینور و اونور میری چون همه عزیزم گفتنات شایعه ان! دروغن!

معین دست بلند کرد و سیلی محکمی بهش زد...
-
تو غلط کردی...رفتی بدون اینکه به من بگی انداختیش؟بعد لحنش آرومتر شد
-
بچه امونو انداختی....هااااااا؟تو با چه حقی انداختیش اون بچه منم بود...بچه من!!!
نیکا بی احساس بهش زل زد....حقش بود....
-
حقت بود....
معین خیره نگاهش کرد وداد زد
-
از اینجا برو بیرون....توئه احمق حتی نمیفهمی چی میگی...ازاینجا برو بیرون و دیگه نیا....احمق
هه راه خوبی بود نیکا رو بندازه بیرون...نیکا هم بی هیچ معطلی رفت تا لباساشو جمع کنه....
*************

   کلافه روی تخت نشست.نیکا بچه تر از اون بود که به این اسونی بزرگ بشه.نیکا بچه بود.
اون به عنوان یه مادر به بچه خودش رحم نکرده بود.چرا این کار و می کرد ؟ نیکا ؟ نیکا ؟ واقعا عاشق این بچه بود ؟
بله بود.بیشتر از هر کسی این بچه رو می خواست.اما نیکا با اون چیکار کرده بود ؟ بچش ؟ چیزی که برای به وجود امدنش روزها لحظه شماری کرده بود.حالا از دستش می داد ؟ به این اسونی ؟ از دستش داد ؟ نمی تونست ....
با فریاد صدا زد :نیکا....نیکا....نیکا نه....بچم.....نیکا....
نمی تونست اون و ببخشه.اینبار دیگه نه....نیکا بچشون و از بین برده بود....چطور تونست ؟ مگه مادر نبود ؟ ؟ ؟ نیکاااااااااا.
یعنی نیکا دوسش نداشت ؟ اگه اون بچه رو نخواسته پس معینم دوست نداشته !!! نیکا این کارت اشتباه بود....نیکاااااااااا.
کلافه بلند شد و از اتاق بیرون رفت.به هوای تازه احتیاج داشت.از ساختمان خارج شد و به طرف اسانسور رفت.
اسانسور در طبقه ی اول متوقف شد.
به طرف حیاط می رفت که با دیدن در باز ساختمان متعجب به طرف در قدم برداشت.با دیدن نیکا که نقش زمین شده بود چیزی در وجودش چنگ انداخت.به طرف او رفت و بلندش کرد.

************************************************** ***********************
در برابر دکتر ایستاد
-:
حالش چطوره ؟
-:
خیلی خوبن.هم مادر هم بچه .
با تعجب به دکتر خیره شد.این امکان نداشت.ناباورانه گفت : اما دکتر اون بچش و انداخته.
-:
نه عزیزم.حال هردوشون خوبه.هر دو عالین.
معین با خوشحالی به طرف نیکا برگشت.نیکا با اشک سرش را به طرف دیگر بر گرداند.
دکتر گفت : امیدوارم زیر سایه هر دوتون بزرگ بشه.بی صبرانه منتظر به دنیا اومدنش هستم.شیرینی ما یادت نره دکتر.
معین لبخندی زد و گفت : فراموش نمی کنم .ممنونم
دکتر با لبخند چشمکی به نیکا زد و از اتاق بیرون رفت.معین به طرف نیکا رفت.
دستاش و دو طرف نیکا قرار داد و روش خم شد.
نیکا سرش را به طرف مخالف برگرداند.
معین خم شد و روی گونش و بوسید.نیکا سرش وبر می گردوند که لباشون روی هم قرار گرفت.
معین با ولع شروع به بوسیدن کرد.
سرش را بلند کرد و گفت : دوست دارم.
نیکا فقط لبخند زد.
معین ادامه داد : دیگه این کار و باهام نکن.
نیکا در چشماش خیره شد و خندید.
در همین حین گوشی معین به صدا در امد.
معین با غر غر گوشی رو از جیبش بیرون می اورد
-:
بله ؟
صدای رویا تو گوشی پیچید-: سلام معین.
-:
علیک سلام رویا خانم.حالتون چطوره ؟
-:
معین خودتی ؟این چه مدل حرف زدنه ؟
-:
بله خودمم.بالاخره باید رعایت کنیم من نمی خوام سوتفاهم پیش بیاد.
رویا کلافه گفت : زنگ زدم شام و باهم بخوریم.
-:
متاسفم رویا خانم نیکای عزیزم زیاد حالش خوش نیست.می خوام کنار همسر و فرزندم باشم.
-:
مگه تو بچه داری ؟
صدای رویا می لرزید.
-:
اره.قراره به زودی به دنیا بیاد.بعدا می بینمت رویا خانم.خدانگهدار.
-:
تبریک می گم.به همسرتم تبریک بگو.
-:
چشم.ممنونم.

************************************************** *******************************
نیکا دخترش را کنار سام گذاشت و گفت : شیطونی نکنینا.
سام دست سودا را گرفت و گفت : بازی می کنیم خاله.
نیکا خندید و گفت : اره بازی می کنین.اما همه جا رو به اتیش می کشین.
سارا با صدای بلند خندید و گفت : بزار شیطونی کنن نیکا.
چشمکی به نیکا زد و گفت : دوتا قهوه بیار کلی حرف برات دارم.
نیکا مستقیم به طرف اشپزخانه رفت و با صدای بلند که به گوش سارا برسد پرسید :باز چی شده؟

زندگی زیباست چشمی باز کن گردشی در کوچه باغ راز کن

هر که عشقش در تماشا نقش بست عینک بدبینی خود را شکست
علت عاشق ز علتها جداست عشق اسطرلاب اسرار خداست
من میان جسمها جان دیده ام درد را افکنده درمان دیده ام
دیده ام بر شاخه احساسها میتپد دل در شمیم یاسها
زندگی موسیقی گنجشکهاست زندگی باغ تماشای خداست
گر تو را نور یقین پیدا شود میتواند زشت هم زیبا شود
حال من در شهر احساسم گم است حال من عشق تمام مردم است
زندگی یعنی همین پروازها صبحها، لبخندها، آوازها
ای خطوط چهره ات قرآن من ای تو جان جان جان جان من
با تو اشعارم پر از تو میشود مثنوی هایم همه نو میشود

حرفهایم مرده را جان میدهد واژه هایم بوی باران میدهد

 

 

 

پایان

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 25 دی 1394برچسب:, | 14:55 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود